سلامی دوباره بعد از ۱۵ ماه

                                                    به نام خدا  

 

سلام  . . .سلام . . .سلام 

 

چه زود گذشت . . . 

 

انگار همین دیروز  بود که داشتم وسایلمو جمع میکردم که برم سفر.اونم چه سفر خاطره انگیزی... سفر خدمت.یه شور و شوقی که با دلهره و اظطراب همراه بود تمام وجودمو گرفته بود. نمیدونستم که قراره چه اتفاقی برام بیفته.فقط از روی حرف هایی که این و اون بهم میزدن یه حدسایی میزدم. . . . سختی کشیدن . . . . تحمل گرما و سرما . . . .دویدن . . . .رژه رفتن. . . . دستورات نظامی و داد و فریادها وهزاران حدس و گمان دیگه.وقتی که وارد پادگان شدم فهمیدم که این صحبت هایی که میکردن فقط در حد یه حرف نبوده و تمام چیزایی که اونا میگفتن و خودم حدس میزدم وجد داشت.داشتم طعم همشونو با تمام وجود میچشیدم.الان که فکرشو میکنم یادم می افته که چه روزایی رو گذرونم . . .از بس که جلوی افتاب داغ میدووندنمون از شدت گرما گلومون خشک میشد و چون ماه رمضان بود باید تا موقع افطار با همون تشنگی و گرسنگی سر میکردیم.چه شبایی که به یکباره و سر زده میومدن از خواب خوش بیدارمون میکردن و مجبورمون میکردن که ۴ ساعت توی سرمایی که به استخون میرسید . . . بایستیم .چه شبایی که ما خواب بودیم و فرماندهامون  مسلسل به دست میومدن داخل خوابگاهمون و شروع میکردن به تیر اندازی و ما هم که شوکه شده بودیمو مثل ادمای گیج و منگ دور خودمون میچرخیدیم باید بشمار ۳  پوتینامونو میپوشیدیم و با وضعیت مرتب و کامل بیرون از آسایشگاه  مرتب و منظم می ایستادیم. 

من وبقییه ی هم خدمتیهام  فکر میکردیم که اینا با ما یه خصومتی دارن وقصدشون فقط آزار و اذیت ماست.ولی نمی دونستیم که این سختی ها فقط یه تمرینه کوچیکه برای تحمل سختی های آینده.چه برای یک سال و نیم خدمتی که به غیر از آموزشی باید میگذروندیم. . . . و مهمتر از اون برای بعد از خدمت سربازی و وارد شدن به جامعه.من الآن میفهمم که اونا چه لطف بزرگی به من کردن و من واقعا مدیونشونم که چنین هدیه ی با ار زشی رو به من دادن.الحق که راست گفتن که پسرها تا نرن سربازی مرد نمیشن.  

 

  • تو این دورست که یاد میگیرن وفادار  باشن.
  • یاد میگیرن که چطور بیشتر به پدر و مادر و بقیه ی افراد احترام بذارن. 
  • یاد میگیرن که صبور و فروتن باشن. 
  • و خیلی چیزای دیگه . . .

 . . . بگذریم.  

قرار بود ۴...۵ ...ماه بعد از آخرین آپم بیام و از اتفاقاتی که برام افتاد بنویسم. 

ولی ۴...۵...ماه کجا و ۱۵...ماه کجا . . .! 

امروز تازه بعد از ۱۵ ماه تونستم که بیامو و وبلاگمو بروز کنم. 

البته . . .درسته که نتونستم زودتر  بیام ولی هر ماه خاطراتمو توی یه برگه یادداشت میکردم تا یادم نره.

                                                                                  

 

       

                                                                      . . .    to be continue