چه دنیای کوچیکیه ... تو این مدت خیلی چیزا عوض شده ... چیزایی رو دیدم و شنیدم که اصلا انتظارش رو نداشتم.
۲ سال پیش , یه بار که رفته بودم باشگاه برای تمرین ، مثل همیشه با یکی از دوستای
شاید اون راست میگفت ... !
برای اولین روز وبلاگ نویسی من بد نبود.به خاطر اینکه......هیچی بابا ولش کن.کمبود خواب گرفتم.دارم میمیرم از بی خوابی.الان ساعت ۵:۵۸ دقیقست ولی من هنوز بیدارم.فردا هم مثل همیشه...البته بهتره بگم که مثل همه شبایی که دیر می خوابم بازم دیر بلند میشم.واقعآ جالبه.همه اول وبلاگ نویسیشونو تو خونه و یا حد اقل تو شهرشون مینویسن ....ولی من الان دارم توی مسافرت مطلب مینویسم.عجب شبی بود اااا ! یه خورده زد حال خوردم...ولی کلآ شب خوبی بود.الانم که دیگه دارم با چشم بسته مینویسم.فعلآ ما بریم تا بعد.
خدا نگهدار.
دوباره سلام....
واقعآ نمیدونم از کجا و کی باید بنویسم.
از روزهای قبل....
از همین الان.....
یا از چند ساعت دیگه.
تا چند ساعت دیگه...من وارد مرحله جدیدی از زندگیم میشم.مرحله ای که تلخی ها و شیرینی های مختص به خودشه داره.فکر کنم اگه به موضوع این قسمت یه نگاهی انداخته باشید...تا الان کاملآ متوجه شدید که دارم در چه موردی صحبت میکنم.درسته....
سربازی...!
مرحله ای که به قول بعضی ها پسر ها رو مرد میکنه.
و به قول بعضی های دیگه آدمو آدم میکنه!
تا چند روز پیش... از اینکه میخواستم برم سربازی واقعا خوش حال بودم.ولی هر یک روزی که میگذشت و به امروز نزدیک مشد...از روز قبل ناراحت تر میشدم اونم نه به خاطر اینکه دارم میرم....ناراحتی من همش به خاطر خونوادم بود. پدرم...مادرم...خواهرم...خاله هام...و خیلی های دی گه.
از خودم میپرسم....:آخه این همه اشک ریختن برای چیه؟برای من؟.......چرا من؟ من که خوشحالم دارم میرم.پس چرا شما ناراحتید؟
وقتی که همین حرفارو به اونا هم میزدم....تا چند ساعتی همه چیز خوب میشد و فکر میکردم که همه چیزو فراموش کردن...ولی اشتباه میکردم.میخواستم کاری کنم که فراموش کنن.برای همین بهشون گفتم که وقتی که من رفتم...برن مسافرت پیش خاله اینا.که آش پشت پامو اونجا درست کنن.با این کار... هم خیالم از این بابت راحت میشد که دیگه تنها نیستن وهم از این که سرشون شلوغ میشه و کم تر به من فکر میکنن.
این همه از تلخی ها گفتم....بس دیگه! بریم سر شیرینی ها!
اولین شیرینی اینه:
کچل...کچل...کلاچه.
روغن کله پاچه.
کچل رفته به اردو.... و بقیشم که خودتون میدونید.اولین شیرینی سربازی همین کچل کردنه!
تو راه آرایشگاه ....همش فکر میکردم که قیافم چه جوری میشه!(آخه آخرین بار ۱۱ سال پیش کچل کرده بودم.اونم فقط یه بار.چیز زیادی از اون موقع یادم نمیومد) ولی بعد از اینکه کچل کردم... کلی حال کردم!
اولش وقتی خودمو دیدم....اصلآ نتونستم جلوی خندمو بگیرم.اونم چه خنده ای ... جلوی اون همه آدم! از اون خنده هاایی که به راحتی میتونست جای خودشو کتاب رکورد های جهانی(گینس) به عنوان فجیع ترین خنده باز کنه! داشتم از خجالت میمردم ...ولی اصلآ نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.( خوب اینم یکی از مزیت های کچل شدنه.بی خیال بی خیال! انگار که فقط خودت تو این دنیایی! شاد شاد میشی.دیگه برات مهم نیست که داری چکار میکنی!) از من میشنوید ...برای یه بار هم که شده امحان کنید.ضرری که نداره ...هیچ. خیلی هم شادی آوره! واقعآ شادی آوره ها! اگه ۱۰ تا قرص اکس هم بندازی بالا بازم به پای کچل کردن نمیرسه!
خوب...الان تقریبآ ساعت ۱۵/۴ صبحه! منم که ساعت ۶ باید اونجا باشم.بهتره که برم بخوابم.۲ ساعتم...۲ ساعته دیگه! البته میگم ۲ ساعت به خاطر اینه که یه خورده دیر تر میرم.همیشه هم که نباید به موقع رفت.درست میگم؟؟؟؟ یه خورده چشم انتظارم بمونن بهتره!دوست داشتم بیشتر مینوشتم.ولی حیف که نمیتوم.دیروز و امروز داشتم وسایلمو برای سفر جمع میکردم.برای همین نتونستم زودتر بیام.
خوب وقت رفتنه.باید دیگه برم.
احتمالآ اپ بعدی میره برای ۴...۵ ماهه دیگه.تو این مدت من همه چیزایی رو که برم پیش میاد تو یه دفتر خاطرات مینویسم و بعدش براتون میزارم.هر سوالی هم در مورد سربازی یا کچل کردن داشتید...تو قسمت نظرات برام بذارید.مواظب خودتون باشید.
خدا نگهدار!
به نام خدا
سلام . . .سلام . . .سلام
چه زود گذشت . . .
انگار همین دیروز بود که داشتم وسایلمو جمع میکردم که برم سفر.اونم چه سفر خاطره انگیزی... سفر خدمت.یه شور و شوقی که با دلهره و اظطراب همراه بود تمام وجودمو گرفته بود. نمیدونستم که قراره چه اتفاقی برام بیفته.فقط از روی حرف هایی که این و اون بهم میزدن یه حدسایی میزدم. . . . سختی کشیدن . . . . تحمل گرما و سرما . . . .دویدن . . . .رژه رفتن. . . . دستورات نظامی و داد و فریادها وهزاران حدس و گمان دیگه.وقتی که وارد پادگان شدم فهمیدم که این صحبت هایی که میکردن فقط در حد یه حرف نبوده و تمام چیزایی که اونا میگفتن و خودم حدس میزدم وجد داشت.داشتم طعم همشونو با تمام وجود میچشیدم.الان که فکرشو میکنم یادم می افته که چه روزایی رو گذرونم . . .از بس که جلوی افتاب داغ میدووندنمون از شدت گرما گلومون خشک میشد و چون ماه رمضان بود باید تا موقع افطار با همون تشنگی و گرسنگی سر میکردیم.چه شبایی که به یکباره و سر زده میومدن از خواب خوش بیدارمون میکردن و مجبورمون میکردن که ۴ ساعت توی سرمایی که به استخون میرسید . . . بایستیم .چه شبایی که ما خواب بودیم و فرماندهامون مسلسل به دست میومدن داخل خوابگاهمون و شروع میکردن به تیر اندازی و ما هم که شوکه شده بودیمو مثل ادمای گیج و منگ دور خودمون میچرخیدیم باید بشمار ۳ پوتینامونو میپوشیدیم و با وضعیت مرتب و کامل بیرون از آسایشگاه مرتب و منظم می ایستادیم.
من وبقییه ی هم خدمتیهام فکر میکردیم که اینا با ما یه خصومتی دارن وقصدشون فقط آزار و اذیت ماست.ولی نمی دونستیم که این سختی ها فقط یه تمرینه کوچیکه برای تحمل سختی های آینده.چه برای یک سال و نیم خدمتی که به غیر از آموزشی باید میگذروندیم. . . . و مهمتر از اون برای بعد از خدمت سربازی و وارد شدن به جامعه.من الآن میفهمم که اونا چه لطف بزرگی به من کردن و من واقعا مدیونشونم که چنین هدیه ی با ار زشی رو به من دادن.الحق که راست گفتن که پسرها تا نرن سربازی مرد نمیشن.
. . . بگذریم.
قرار بود ۴...۵ ...ماه بعد از آخرین آپم بیام و از اتفاقاتی که برام افتاد بنویسم.
ولی ۴...۵...ماه کجا و ۱۵...ماه کجا . . .!
امروز تازه بعد از ۱۵ ماه تونستم که بیامو و وبلاگمو بروز کنم.
البته . . .درسته که نتونستم زودتر بیام ولی هر ماه خاطراتمو توی یه برگه یادداشت میکردم تا یادم نره.
. . . to be continue
من میخواستم خاطرات پادگان آموزشیم رو داستان وار بنیویسم ولی بعد دیدم که بهتره یه کار دیگه انجام بدم.توی همون پادگان ... من یه هم خدمتی داشتم که بچه ی یکی از روستا های اطراف اصفهان بود. ولی به طرز عجیبی استعداد شعر گفتن داشت به طوری که اومده بود و تمام بیوگرافی آموزشی و فرماندهان گردان ها و پادگان و تموم بلاهایی که به سرمون اورده بودن و حتی اتفاقات و رفاه و آسایش قبل از خدمت رو به شعر دراورده بود.شعرش به حدی جالب بود که حتی وقتی اومد و شعرشو توی صبحگاه عمومی خوند . . . فرمانده ی پادگان بهش یک هفته مرخصی تشویقی داد.من هم موقعی که داشتم همراه بقیه از پادگان ترخیص می شدم رفتم و شعرشوازش گرفتم.حالا خودتون بخونید و قضاوت کنید.البته اگه میخواید راحت بخونید باید شمرده . . . شمرده و آرام بخونید.منم اون قسمت هایی از شعر رو که به راهنمایی نیازداره رو به صورت پاورقی براتون مینویسم. اسم شعرش هم هست هتل نیلوفر۱.
این شما و اینم شعر مستند هم خدمتیه ما . . .
هتل نیلو فر
پایان
۱ـ این چند بیت شعر رو باید صبح ها . . . تارسیدن به میدان صبحگاه و همراه با رژه حماسی میخوندیم .
۲ـ منظور از سرهنگ . . . فرمانده ی پادگانه که هر روز صبح زود...میومد و به رژه رفتن ما نظارت میکرد و اگر از رژه رفتن گروهانی راضی بود و خوشش میومد . . .دو بار میگفت خیلی خوب وما هم باید در جواب هر خیلی خوبی که میگفت. . . میگفتیم : درود جناب !
۳ـ ستوان یکم بیگی فرمانده ی گروهان ما بود. (فرمانده ی گروهان ایمان).
۴ـ اینم که دیگه معلومه: عاشورا اسم گردانمون بود وایمان هم اسم گروهانمون.
۵ـ طبق قانون هر پادگانی سرباز ها مسئول نظافت و انجام کارهای روزانه ی پادگان هستند و همون روز های اولی که وارد پادگان میشن مسئول رسیدگی به قسمت های مختلف پادگان میشن .
۶ـ منظور دوست شاعر ما از این ۴...۵ تا بیت اینه : حدود ۵ روز بعد از اولین روزی که ما وارد پادگان شدیم . . . ماه رمضان شروع میشد وما باید روزه میگرفتیم . . . که نگرفتیم.فرمانده هامون هم که تا ۳ . . . ۴ روز اول فکر میکردن که ما روزه ایم . . .زیاد کاری به کارمون نداشتن ولی وقتی فهمیدن که هیچ کدوم از ما روزه نیستیم حسابی تلافی ۳. . . ۴ روزی رو هم که بیشتر استراحت کرده بودیم رو در اوردن.
۷ـ لیست آمار: لست آمار شبیه همون لیست حضور و غیاب دوران مدرسه بود .یکی از مهمترین دلایلی که من از اتمام دوره ی آموزشی خوشحال بودم این بودکه دیگه از دست این آمار گرفتن ها و اینکه مجبور بودیم مثل گوسفند ( دور از جون خودم) بشینیم تا بشمرندمون . . . خلاص شده بودم.آقا ما میخواستیم هر کاری بکنیم ازمون آمار میگرفتند. . . . صبح پا می شدیم . . . آمار تعداد نفراتمون رو مگرفتند ــ سر صف صبحگاه آمار میگرفتند ــ موقع ناهار آمار میگرفتند ــ سر کلاس درس . . . بعد از کلاس درس . . . موقع شامگاه . . . وقت شام خوردن . . . وقت خوابیدن . . . و خلاصه هر کاری که می خواستیم انجام بدیم آمار میگرفتن.آمار نماز هم جزء همین آمار ها بود با این تفاوت که اگر موقع نماز ( توفیق اجباری ) تو نماز خونه حاضر نبودیم . . . بعد از نماز دخلمون رو می اوردن!
۸ـ ماه رمضون فقط به آقای شاعر خوش گذشت و بس!چون تا میخواستن تنبیهمون کنند . . . به بهونه ی چایی درست کردن . . . فوری میرفت وخودش میچسبوند به سماور و قوری! (همینه دیگه ... شاعرا زرنگن! )
۹ـ ستوان یکم سر حدی . . . فرمانده ی گردان ما بود.( یعنی فرمانده ی هر ۴ تا گروهانه گردان عاشورا )
۱۰ـستوان دوم میرزا خانی معاون گروهان ما بود.و بهترین فردی که توی کل گردان می شد پیدا کرد . . . همین آقا بود.
۱۱ـ جاب سرهنگ رفیع زاده یکی از بهترین استادان دروس رزمی ما بود.چه از لحاظ رفتار و چه از لحاظ تدریس.
۱۲ـ جناب سرهنگ علی پور فرماند ه ی پادگان شهید رجایی بود. و واقعاْ هم مرد آقایی بود.
۱۳ـ میدان تیر : میدان تیر جایی بود که برای تمرین تیر اندازی حتماْ باید میرفتیم اونجا.از پادگان تا میدان تیر حدود ۲۰ کیلو متر فاصله بود که جاده ی صاف و مستقیمی هم نداشت و باید از چند تا تپه ی بزرگ و مزارع کشاورزی رد میشدیم تا به اونجا برسیم.اونم چی . . .! ! ! با پای پیاده و تجهیزات جنگی کامل که حدوداْ ۲۰ کیلویی وزنشون بود .وقتی که رسیدیم اون جا . . . وای وای وای . . . میدون تیر نگو . . . ! بگوی صحرای کربلا ! ! ! یه قطره ی آب هم پیدا نمیشد.بی وجدان ها فرمانده هامون خودشون آب یخ و همه جور امکانات رفاهی با خودشون اورده بودن ولی به ما نمی دادن. حتی نگذاشته بودن که ما با خودمون آب خوردن بیاریم.بعد از تیر اندازی با این حال که خیلی خسته و تشنه بودیم نامردی نکردن و حسابی دور تپه ها و روی اون سنگ و خار و خاشاکی که اونجا بود دووندنمون و سینه خیز بردنمون بعدش هم با همون حال و روز باید ۲۰ کیلومتری رو که اومده بویم رو بر میگشتیم تا به پادگان برسیم و بتونیم یه مقداری استراحت کنیم.
۱۴ـ تجدید آموزش : اصولاْ اگر کسی در طی مراحل آموزش نمره ی قابل قبولی نمیگرفت . . . مجبور بود که یک ماهه دیگه وایسه و از سر آموزش ببینه !
خوب . . . اینم از توضیحات.اگه جای دیگه رو هم متوجه نشدید . . . بگید تا توضیحشو براتون بزارم.