توضیحات

 ۱ـ این چند بیت شعر رو باید صبح ها . . . تارسیدن به میدان صبحگاه و همراه با رژه حماسی میخوندیم . 

 

 ۲ـ منظور از سرهنگ . . . فرمانده ی پادگانه که هر روز صبح زود...میومد و به رژه رفتن ما نظارت میکرد و اگر از رژه رفتن گروهانی راضی بود و خوشش میومد . . .دو بار میگفت خیلی خوب وما هم باید در جواب هر خیلی خوبی که میگفت. . .  میگفتیم : درود جناب !  

 

 ۳ـ ستوان یکم بیگی فرمانده ی گروهان ما بود. (فرمانده ی گروهان ایمان). 

 

 ۴ـ اینم که دیگه معلومه: عاشورا اسم گردانمون بود وایمان هم اسم گروهانمون. 

 

 ۵ـ طبق قانون هر پادگانی سرباز ها مسئول نظافت و انجام کارهای روزانه ی پادگان هستند و همون روز های اولی که وارد پادگان میشن مسئول رسیدگی به قسمت های مختلف پادگان میشن . 

 

 ۶ـ منظور دوست شاعر ما از این  ۴...۵ تا بیت اینه : حدود ۵ روز بعد از اولین روزی که ما وارد پادگان شدیم . . . ماه رمضان شروع میشد وما باید روزه میگرفتیم . . . که نگرفتیم.فرمانده هامون هم که تا  ۳ . . . ۴ روز اول فکر میکردن که ما روزه ایم . . .زیاد کاری به کارمون نداشتن ولی وقتی فهمیدن که هیچ کدوم از ما روزه نیستیم  حسابی تلافی  ۳. . . ۴ روزی رو هم که بیشتر استراحت کرده بودیم رو  در اوردن.

 

 ۷ـ لیست آمار: لست آمار شبیه همون لیست حضور و غیاب دوران مدرسه بود .یکی از مهمترین دلایلی که من از اتمام دوره ی آموزشی خوشحال بودم این بودکه دیگه از دست این آمار گرفتن ها و اینکه مجبور بودیم مثل گوسفند ( دور از جون خودم) بشینیم تا بشمرندمون . . . خلاص شده بودم.آقا ما میخواستیم هر کاری بکنیم ازمون آمار میگرفتند. . . . صبح پا می شدیم . . . آمار تعداد نفراتمون رو مگرفتند ــ سر صف صبحگاه آمار میگرفتند  ــ  موقع ناهار آمار میگرفتند ــ سر کلاس درس . . . بعد از کلاس درس . . . موقع شامگاه . . . وقت شام خوردن . . . وقت خوابیدن . . . و خلاصه هر کاری که می خواستیم انجام بدیم آمار میگرفتن.آمار نماز هم جزء همین آمار ها بود با این تفاوت که اگر موقع نماز ( توفیق اجباری ) تو نماز خونه حاضر نبودیم . . . بعد از نماز دخلمون رو می اوردن!

 

 ۸ـ ماه رمضون فقط به آقای شاعر خوش گذشت و بس!چون تا میخواستن تنبیهمون کنند . . . به بهونه ی چایی درست کردن . . . فوری میرفت وخودش میچسبوند به سماور و قوری! (همینه دیگه ... شاعرا زرنگن! )

 

 ۹ـ ستوان یکم سر حدی . . . فرمانده ی گردان ما بود.( یعنی فرمانده ی هر ۴ تا گروهانه گردان عاشورا )

 

۱۰ـستوان دوم میرزا خانی معاون گروهان ما بود.و بهترین فردی که توی کل گردان می شد پیدا کرد . . . همین آقا بود. 

 

۱۱ـ جاب سرهنگ رفیع زاده یکی از بهترین استادان دروس رزمی ما بود.چه از لحاظ رفتار و چه از لحاظ تدریس.

 

۱۲ـ جناب سرهنگ علی پور فرماند ه ی پادگان شهید رجایی بود. و واقعاْ هم مرد آقایی بود. 

 

۱۳ـ میدان تیر : میدان تیر جایی بود که برای تمرین تیر اندازی حتماْ باید میرفتیم اونجا.از پادگان تا میدان تیر حدود ۲۰ کیلو متر فاصله بود که جاده ی صاف و مستقیمی هم نداشت و باید از چند تا تپه ی بزرگ و مزارع کشاورزی رد میشدیم تا به اونجا برسیم.اونم چی . . .! ! ! با پای پیاده و تجهیزات جنگی کامل که حدوداْ ۲۰ کیلویی وزنشون بود .وقتی که رسیدیم اون جا  . . . وای وای وای . . . میدون تیر نگو . . . ! بگوی صحرای کربلا ! ! ! یه قطره ی آب هم پیدا نمیشد.بی وجدان ها فرمانده هامون خودشون آب یخ و همه جور امکانات رفاهی با خودشون اورده بودن ولی به ما نمی دادن. حتی نگذاشته بودن که ما با خودمون آب خوردن بیاریم.بعد از تیر اندازی با این حال که خیلی خسته و تشنه بودیم نامردی نکردن و حسابی دور تپه ها و روی اون سنگ و خار و خاشاکی که اونجا بود دووندنمون و سینه خیز بردنمون بعدش هم با همون حال و روز باید ۲۰ کیلومتری رو که اومده بویم رو بر میگشتیم تا به پادگان برسیم و بتونیم یه مقداری استراحت کنیم.

 

۱۴ـ تجدید آموزش : اصولاْ اگر کسی در طی مراحل آموزش نمره ی قابل قبولی نمیگرفت . . . مجبور بود که یک ماهه دیگه وایسه و از سر آموزش ببینه ! 

 

 

 

خوب  . . . اینم از توضیحات.اگه جای دیگه رو هم متوجه نشدید . . . بگید تا توضیحشو براتون بزارم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد